۱ مهر ۱۳۹۰
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
به دختر کوچکم، فرح، برای انجام تکالیف مدرسه کمک می کردم که از دوران کودکی و مدرسه از من سئوال کرد. بچه ها در عالم کودکی و کنجکاوی های کودکانه، آدم را به سفرهای دوری در گذشته می برند. در حین تعریف شیطنت های بچگانۀ دوران مدرسه برای دخترم و صدای خنده های او که فضای اتاق را پر کرده بود، نگاهم به سالنامه دیواری افتاد: ماه مهر و بازگشایی مدارس در ایران.
با حسرت به کودکم نگاه می کنم که چرا نباید در کنار کودکان کشورش ایران سر کلاس درس برود. به بچه هایی می اندیشم که در جبر تبعید جغرافیایی، دور از وطن بدنیا چشم گشودند و از خزان زیبای پاییزی و کلاس درس ایران محروم هستند. به چه جرمی؟ و به چه قیمتی؟
بهترین لحظه آغاز سال نو تحصیلی، آهنگ خنده ها و فریادهای شاد دخترها و پسرها که حیاط مدرسه را پر می کرد بود، مدادهای رنگی و گرگم به هوا و قایم موشک بازی کردنها و دویدن های کودکانه بر برگ های زرد خزان پاییزی برای شنیدن آوای خش خش برگ های خیابان های تجریش.
بیشتر بچه ها فکر می کردند ولیعهد بودن یک امتیاز ویژه است و همه در مدرسه تحویلم می گیرند. ولی داستان برعکس بود، همیشه از من بیشتر زهر چشم گرفته می شد که فکر نکنم چون پدرم پادشاه هست می توانم هرکار دلم خواست انجام دهم. از شما چه پنهان، یکبار از سر پرحرفی با بغل دستی، آقای ...، من را از کلاس بیرون کرد. من هم از سر لجاجت های کودکانه رفتم تمام مدرسه را گشتم و طنابی پیدا کردم و در کلاس را از پشت به خیال خودم با زور بازوی بچگانه بستم. کلاس که تمام شد، آقای ... با عصبانیت و با یک حرکت درب را باز کرد و به من گوشزد کرد که به پدر و مادرم گزارش می دهد. اون شب تا صبح از دلهره کودکانه نخوابیدم. بعد از چهل و اندی سال از اون روزهای پاک کودکانه، هنوز لذت بخشش معلمی که به من احترام و زندگی را آموخت، دلگرمم می کند. هر آنچه را که امروز من بعنوان یک پدر به فرزندانم منتقل می کنم، آموخته های معلمان دلسوز و فداکارم در ایران می باشد.
معلم به ما می آموزد تا بیاموزیم چگونه زندگی کنیم، برای من با ارزش ترین مقام در دنیا جایگاه مقدس معلم است. قدر معلم ها را بدانیم و زحماتشان را با کسب علم و دانش و موفقیت در زندگی جبران کنیم.
رضا پهلوی